اینم از ماجرای امروزم..

 

حسابی خوابم میاد ولی خب باید بیدار بمونم تا سحر .آخه یه مهمون عزیز داریم, پدر نازنینم ...افطار اومدن اینجا.همیشه از اومدنش خیلی خوشحال میشم.آخه پدر واسه ی یه دختر,همه چیزشه,خدا سایه ی هیچ پدری رو از سر دخترش کم نکنه,ولی جای مامانم خیلی خالیه ,قربونش برم چون راهش دوره نمیتونه زیاد بیاد خونمون,خب به تبعش ما هم نمیتونیم بریم خیلی.ولی فکر کنم ما داریم کوتاهی میکنیم,به نظرم طول راه نباید مانع رفتنمون بشه.دوس دارم آخر هفته حتما بریم پیشش. واقعا دلتنگش هستم. آهای خانومایی که پدرو مادراتون توی شهر خودتون هستن...خداییش بترکونید و تا میتونید از بودن در کنارشون لذت ببرید.

بذارید از صبح که بیدار شدم واستون بگم,البته صبح که نه, دیگه ظهر بود...ساعت 12 از اون دنیا اومدم توی اتاقم, بعد از کمی کش اومدن پاشدم  و رفتم توی هال,چشمم افتاد به یه کیسه ی پر از آلبالو, همچین بگی نگی دهنم آب افتاد, با خودم گفتم آخ که چه قدر این شوشوی من دوستم داره که با زبون روزه پاشده رفته واسه ی من یه چنین چیز خوشمزه ای رو گرفته,ولی کاش بیشتر واسم مایه میذاشت و سری هم به پاساژ طلا فروشی نزدیک خونمون میزد...خلاصه با دهان به آب افتاده و چشمهای ریز شده از تفکر بودم که ...یهویی شوشوی مثلا از خود گذشته م سر رسید و بعد از مختصر آشنایی دادن فرمود, که واسه ی این جانب ترشی آلبالو درس کن که چنانچه گاه و بیگاه جوش ناخوانده ای بر روی دماغ مبارکمان زد به مدد این معجون بخشکانیمش.........حالا فکرشو بکنید من چه حال به حالی شدم در اون هنگام.هیچی دیگه ما هم که شیفته ی کانون گرم خانواده ...رفتم یه دبه ی خالی ور داشتم و نشستم به دون کردن آلبالوهای جوش بترکون...واسه ی این که حوصله ی عزیزمم سر نره یه فیلم گذاشتم تو دستگاه و شروع کردم به اجرای امر شوهر جون...تا کارم تموم بشه 1 ساعتی طول کشید البته من خیلی ترو فرزما...وگرنه به جون خودت اگه تو میخواستی این کارو انجام بدی یه بعد از ظهرت میرفت..به جون خودت...

حالا بگذریم ...با خودم گفتم کارم که تموم شد میرم سراغ درسام.که یه دفعه تلفن زنگ خوردو بابا جونم با خبر اومدنش منو حسابی خوشحال کرد.ولی خب دیگه به مطالعه م نرسیدم باید هم خونه رو تمیز میکردم و هم یه افطاری مفصل درست میکردم.ناهار پارسای قشنگم و دادم و رفتم سراغ تهیه و تدارکات.اول از همه کمی آبدوخیار مشتی درست کردم که تا افطار حسابی جا بیفته بعد هم خورشتم و بار گذاشتم.خورشت کرفس برنج دودی که من عاشقشم.سالاد رو هم آماده کردم و ....

 

وایییییییییییییییی...دیگه نزدیک سحریه و من کلی کار دارم .ساعت زنگدار شوشو داره صدا میده....اهگه فرصت کردم برمیگردمو بقیه شو مینویسم...فعلا با اجازه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیافطارسحرغذامهمونپدرپدرومادر

تاريخ : شنبه 6 تير 1394 | 2:12 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.